عنوان | بازدید |
شعر مورد دار ایرج میرزا! | 684779 |
سوتی های اخیر شبکه 3 و.... | 26017 |
تو عروس کسی اگر بشوی..از زبان شاعران متفاوت|شعر | 21419 |
کوچه های نمناک(شعر بلند ولی بسیار زیبا) | 14800 |
چای دونفره در کنار آتش! | 13298 |
شلوار جاستین بیبر | 12374 |
اسیر عشق | 10249 |
لالبی الا لبت لا بوس الا بوسه ات|شعر | 9637 |
♥بهارنارنج♥
♥تحمل نداره نباشی♥...♥دلی که تو تنها خدا شی♥
برای من همین خوبه....
بــرای من همیــن خوبـه ، که با رویـات می شینـم
تـو رو از دور می بوسـم ، تـو رو از دور می بینـــم
بــــرای من همیــــن خوبــــه ، بگیــــرم رد دنیــــــاتو
ببینـــم هر کجــا می رم ، از اونجـا رد شــــــدم بــــــا تو
همیـــن که حـــال من خوش نیست ،همین که قلبــــم آشوبــه
تو خـــــوش بــــاشی بـــرای من ، همیـــن بـــد بودنــــم خوبـــه
بــه این که بغضــم از چی بـــود ، به ایـــن که تو دلـــم چـــی نیســـت
تمــــام عمــر خندیـــــــدم ، تمــــام عمـــــر شوخــی نیســـــت ...
بـــرای مـــن همیـــن خوبـــه ، بدونـــی بی تـــو نـــابـــودم
اگه جــــایی ازت گفتـــن ، بگــم من عـــاشقش بــــودم
بـرای من همیــن خوبه ، که از هر کــی تو رو دیده
شبی صد بار می پرسم ، ازم چیزی نپرسیده ؟!
"روزبه بمانی"
پاسخ جالب آلبرت انیشتین به خواستگارش:
می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت اینشتین " که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم
بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !
آقای " اینشتین " هم نوشت :
ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانم .واقعا هم که چه غوغایی می شود !
ولی این یک روی سکه است .
فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : شنبه 1 شهريور 1393 |
موضوعات مرتبط : داستانک، ، |
برچسب ها : خواستگاری آلبرت انیشتین,هوش,بهارنارنج,مریلین مونرو, |
تو آیا.......
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شاد پیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا، تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا بیمنت و با مهر میتابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شبتابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک؟
و آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای، رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا خواندهای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ میدانی،
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات
لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله میسازی؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب میآید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیدهام در تو!
که عاشق بودهام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته میخوانی
همان آرامش است اين عشق........!
حکایت شیرین
مرحوم ایت الله مجتهدی یه بار داشتن راجب تعدد زوجات صحبت میکردند!
یه خانمی از پشت چادر باصدای بلند میگه:حاج آقا یعنی چی ازدواج مجدد! این حرفا چیه!
از ائمه یادبگیرید.تا وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها زنده بود حضرت امیر رفت زن گرفت؟؟؟یعنی چی اخه!!!؟؟!!
ایت الله مجتهدی جواب دادند:
بشین خانوم بشین حضرت زهرا نه سالگی تشریف آوردن و هجده سالگی تشریفش بردن،
نه مثل شما که سی سالگی اومدی هفتاد سالگی هم قصد مردن نداری!
دریــــــــــچــــــــه!
ما چون دو دریچـــــــــــه ، روبـــــــــروی هم
آگاه ز هر بگــــــــــو مگـــــــــــــوی هم.
هر روز سلــــــــــــــام و پــــــــــرسش و خنده ،
هر روز قـــــــــرار روز آینــــــــده.
عمر آیینـــــه ی بهشـــــــــت امّــــــــا ... آه
بیش از شــــب و روز تیــــــــر و دی کوتـــــاه
اکنــــــون دل من شکستــــــه و خستــــــه ست ،
زیــــــرا یکی از دریچــــــه ها بستـــــــــه ست.
نه مهـــــــر فســــون ، نه مـــاه جـــادو کرد ،
نفریــــن به سفـــر ، که هر چه کرد او کرد.
واقعا نفـــــرین به سفر که هرچه کرد او کرد!نفــــــرین!
اشتباه خیلیا...
آن زن تنها می گفت : بزرگترین اشتباه زندگیم آن بود :
که از روی ترحم ،با همسرم به دیدار دختر جوانی که هیچ نداشت می رفتم و به او صدقه می دادم .
امروز او همسر ، شوهرم گشته و من آوره خیابان های شهر ...
به او گفتم کاش این جمله حکیم ارد بزرگ را می دانستی که :
همسر خویش را به دیدار دوستان زن و مرد تنهای خویش نبریم .
کوربشن مردا و زنای بی چشم و روی اینجوری....باید واسه اینجور رابطه ها حسود بود!
چرخه رسوایی
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم
پس دارم میام که بریم سر درس و مشق...پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه:
راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد
مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی
و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت...
این داستان تا رسوا شدن معلم و شوهر کارمنده ادامه داره.....
پنجره زندگی
زندگــــــــــی هزاران پنجـــــــــــره دارد
يــــــــــادم هست
روزی از پنجره نـــــااميــــــــدی به زندگی نگاه کردم،احساس کردم میخواهم گـــــریــــــــه کنم
و روزی از پنجره امـيـــــد به زندگی نگاه کردم،احساسم می خواس دنيا را تغييــــــــر دهم
ودگر روز از پنجــــره مهربـــــــــانی،احساس کردم همه را دوســـــــــــت دارم …
اما عمـــــــــر کوتــــــــاه ست
فرصت نگــــــــــــــاه کردن از تمامی پنجرههای زندگــــــــــــی را ندارم
تصميم گرفتهام فقط از يک پنجـــــره به زندگــــی نگــــــاه کنم و آن هم پنجـــــره عـشـــــــق
همين پنجـــــــره برایم کـــــــافيست
چون اين پنجــــــــره رو به خــــــدا بــــــــاز میشود
هرروز میخواهم خــــدا را ببينم، با او حـــــرف بزنم
آن طرف پنجــــره خـــــــــدا مرا می نگــــرد...
خداجون دوست دارم
خدایـــــــــــــا ...!
اگه یه روز فــراموش کردم خدای ِ بزرگـــــــــــــی دارم ...
تو فرامـــــــــــــوش نکــــن که بنـــــده کوچیکـــــــــــــی داری ...
با نوازشی و یا شاید تلنگری آرام وجودت را ، همراهیت را ، مهربانی و بزرگی ات را برایم یاداوری کن.....
خداجونم دوستت دارم.........
بســــــــم بود!
میخواهم و میخـواستمت، تا نفـسم بود
میســوختم از حســرت و عشق تو بَسَــم بود
عشـــق تــو بَسَـــم بود، که این شـعلــه بیــدار
روشنگــــــرِ شـــبهـــای بلنـــــد قفـســـم بــــود
آن بخــــت گــــریزنــــده دمیآمــــد و بگـــذشـــت
غــــم بود، که پیـــوسـتــــه نفـــس در نفســــم بــــود
دســــتِ من و آغــــوش تــــو، هیهـــات که یک عمــــر
تــنهــــا نــفســـی بــــا تــــو نـــشــــستــــن هوســــم بــــود
بــــــاللــــه، کـه بجــــز یــــاد تو، گرهیچ کســـم هســت
حاشـــا،که بجـــز عشـــق تــو، گر هیچ کســــم بود
سیمـــای مسـیحـــاییِ اندوه تـــو، ای عشــــق
درغـــربت این مهلکـــه فریـــادرســم بــود
لب بستـه و پر سـوختـه از کوی تـو رفتم
رفتم، بـه خدا گر هوسـم بود، بَسَم بود.
بسیـــار زیبا بود...ممنون از استاد مشیری!
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : چهار شنبه 29 مرداد 1393 |
موضوعات مرتبط : شعر، اشعار معاصر، ، |
برچسب ها : شعر,شعرمعاصر,فریاد,مشیری, |
صبــــر کن...
صبــــر کن عشق تـــو تفسیـــــر شود بعـــد بـــــرو
یـــا دل از مــــاندن تو سیــــر شود بعــــد بـــــرو
خـواب دیدی که دلــم دست به دامـــان تـــو شـــد
تو بمــــان خـــواب تو تعبیــــر شود بعـــد بــــرو
لحظــــه ای بــــاد تو را خوانـــد که بـــا او بــــروی
تـــو بمـــان تا به یقیـــن دیـــر شود بعـــد بـــرو
صبـــر کن عشــق زمینگیـــر شـــود بعـــد بـــرو
یـــا دل از دیــده ی تو سیـــر شود بعـــد بــــرو
تـــو اگر کوچ کنـــی بغض خـــــدا می شکنـــد
تـــو بمــان گریــه به زنجیـــر شـود بعــد بـــرو
!!!!!!!!!!حرفی نیس!!!!!!!!!!!
رهبر عزیز....
بار اللها...
ناراحتم از اینکه در کشور های همسایه بغل گوشمان آدم های بی گناهی به ناحق خون پاکشان ریخته می شود.
بارالها خوشحالم از اینکه رهبر بادرایتی را به ما عطا کرده ای
که هیچکس نمی تواند نگاه چپ به ما بکند
بغل گوشمان انسانها را بی گناه می کشند
در حالی که ما با خیالی آسوده در این کشور زندگی می کنیم.
توبا سنگ مقاومت کن برادرمسلمانم
.
.
.
ما نیز به زودی می آییم...!
نویسنده : بهارنارنج | تاریخ : سه شنبه 28 مرداد 1393 |
موضوعات مرتبط : مذهبی، ، |
برچسب ها : رهبر عزیز,رهبر معظم انقلاب,کوفه, |
صفحه قبل 1 ... 26 27 28 29 30 ... 63 صفحه بعد |